مرگ و زندگی در آتش آبیدر: بازماندهای که در چشمان مرگ نگریست
محسن حسینپناهی، فعال محیط زیست سنندج، در آتشسوزی مهیب آبیدر جان سالم به در برد، اما سه تن از دوستانش(حمید،خبات وچیاکو) در همان حادثه جان باختند. او با ۶۰ درصد سوختگی از تجربهای دردناک میگوید که مرگ و زندگی را همزمان به او نشان داد و اکنون با وجود آسیبهای جسمی و روانی، همچنان برای حفاظت از طبیعت پیشقدم است. این گفتوگو روایت شجاعت، از دست دادن و تعهد به زمین است.
سکوت و آرامش کافه «الهمراء» هیچ نسبتی با لحظهای نداشت که محسن زیر طوفان آتش، دمرو روی خاک دراز کشید و شعلههای مهیب از روی بدنش عبور کردند. مردی که زمانی فکر میکرد دیگر نفسی برای فریاد زدن ندارد، امروز با دستانی که هنوز رد سوختگی بر خود دارند، از لحظهای میگوید که مرگ از کنارش گذشت و دوستانش - خبات، حمید و چیاکو- درهمان محاصرهی آتش جان باختند. او نجاتیافتهای است که روایتش از قلب همان جهنمی آغاز میشود که برای نجات طبیعت قدم در آن گذاشته بود.
اکنون محسن حسینپناهی روبهرویم نشسته است؛ صدای گُرگرفتهاش بازتاب خاطرهی آن روز تلخ است و ازمصطفی(هوژابری) خبر میدهد که حالش خوب است. قامت او، مثل ایستادن دوبارهاش پس از آتش، محکم و بلند است. محسن میگوید: «اگر بند به بند بدنم در آتش بسوزد، باز هم برای نجات این آب و خاک به درون آتش میروم؛ من ذاتاً عاشق طبیعتم.»
این گفتوگو تقدیم به روانِ پاک عزیزانی است که در راه پاسداری از طبیعت زاگرس از میان ما رفتند؛
نام و یادشان در حافظه این سرزمین جاودانه است.
گر چه امروز دیگر در کنار ما نیستند، اما حضورشان همچنان چون نَفَسِ جنگلهای بلوط در این سرزمین جاریست.
گفتوگو از؛ مرتضی حق بیان
محسن حسین پناهی- کافه الهمراء
قبل از ما، آیا رسانهای برای مصاحبه به سراغت آمده بود؟
نه، هیچ رسانهای نیامده.
اگر موافق باشی، برویم سراغ روز حادثه. آن روز چه روزی بود و چگونه از اتفاق مطلع شدی؟
یادم هست؛ دوم مرداد بود، رویدادی بسیار تلخ و دردآور برای مردم سنندج. ساعت ۱۱ صبح بود؛ قرار بود با جمعی از دوستان برویم بیرون. پنجرهی خانهمان به آبیدر باز میشود، متوجه شدم دود بسیارغلیظی ازآبیدر برخاسته است. یکی از پسرهای همسایه من را دید و گفت: «خبر داری آبیدر آتش گرفته؟» گفتم: «بله.» سریع وسایلم را جمع و جور کردم و به سمت آبیدر رفتم.
تقریباً از چهارراه خیابان سیروس تا پای دکل مخابراتی آبیدر حدود ۸ تا ۹ دقیقه طول کشید. آتشی باورنکردنی از دل آبیدر بلند شده بود؛ چیزی که تاکنون در این اطراف ندیده بودم. من قبلاً آتشسوزیهای مناطق دیگر را دیده بودم - ثلاث، باباجان، جوانرود، مریوان - که بهخاطر درختان بلوط، آتشسوزیهای بزرگ در آنجا تا حدی «قابل قبول» است؛ اما آبیدر با آن پوشش گیاهی وضعیت متفاوتی داشت و آتش آن روز،عظیم و باورنکردنی بود. آتشی که زندگی خیلی را سوزاند و ازبین برد.
به پای دکل مخابراتی رسیدم، چیاکو، یکی از فعالان زیست محیطی، با تریلرآمد. من او را از قبل نمیشناختم. گفتم: «کجا میروی؟» گفت: «به سمت قله، از آنجا به مسیر آتش.» چیاکو آتشکوب داشت و من دمنده همراه خود برده بودم. با هم کمی صحبت کردیم؛ از او پرسیدم «بچه کجایی؟» گفت: «حسنآباد» (منطقهای منفصل در ۵ کیلومتری سنندج).
نزدیک آتش که شدیم، گفتم: «فقط مواظب خودت باش.» از آنجا شروع کردیم به خاموش کردن آتش. متوجه شدم افراد دیگری هم رسیدند. قبل از ما، تعدادی از بچههای منابع طبیعی در جاهای دیگر حضور داشتند، اما وسیلهای برای خاموش کردن نیاورده بودند. در فیلم ضبط شدهای من و شهیدان فعال زیستمحیطی- چیاکو، حمید و خبات-* کنارهم دیده میشویم.
بعد از خاموشکردن بخشی از آتش، به دوستان گفتم که من به سمت پایینتر دره میروم تا شاید از آنجا جلوی گسترش آتش را بگیرم؛ چون اگر آن قسمت هم آتش بگیرد، سطح وسیعی دربرمیگیرد. پوشش گیاهی آن قسمت تا کمر میرسید. پس از ۲۰–۳۰ دقیقه کار، متوجه تغییر جهت و افزایش سرعت باد شدم؛ بهحدی که حتی دمنده کارایی خود را از دست داد.
دقیقاً کدام قسمت آبیدرآتش گرفته بود؟
پشت پناهگاه، به سمت منطقهی حسنآباد.

پس از اینکه جهت و سرعت باد تغییر کرد، چه کردی؟
حجم آتش بیشتر شد. وقتی آن حجم از آتش را دیدم، عقبنشینی کردم؛ آتش درحال گسترش بود وسرعت باد هرلحظه بیشتر میشد. در ویدیویی که ضبط شده، ارتفاع آتش تا حدود ۶ متر هم رسیده بود. در آن فیلم یک نفر فریاد میزند: «فرار کنید!» در یک لحظه شعلهها به نزدیکی من رسید. فوراً دمنده را پرت کردم و خواستم به ارتفاع فرار کنم، اما فکر کردم شاید بهخاطر کاهش اکسیژن نتوانم دور شوم و دچار خفگی گردم؛ بنابراین بهتر دیدم همانجا بنشینم.
شالگردنیم را دور گردنم پیچیدم و روی یک تپهی خاکی کوچک دراز کشیدم. آتش دقیقاً از روی من عبور کرد؛ تنها دلیلی که جزغاله نشدم، لباس ضدحریقی بود که پوشیده بودم. موی سر و ریشم سوخت. وقتی حس کردم آتش از رویم گذشته، بلند شدم؛ مسیر آتش دوباره تغییر کرده بود و به سمت دوستان دیگر- حمید، خبات و چیاکو- کشیده شد. آنها در محاصرهی آتش ازجلو و عقب گرفتارشدند.
وقتی توانستم از زمین بلند شوم، کسی نزدیکم نبود. هرچه فریاد زدم، کسی صدایم را نشنید. قمقمه و فانسقهام سوخته بود. به راهم ادامه دادم؛ وضعیت جسمیام بسیار بد بود، پوست و گوشت دستم آویزان شده بود. یکی از بچهها را دیدم، شناختمش و صدا زدم: «سامان! به دادم برس، دارم میمیرم.» سامان آمد، مرا شناخت و کمی دلداریم داد و گفت: «نگران نباش، چیزی نیست».
پیش بچهها رسیدم؛ خبات، حمید و چیاکو آنجا بودند و وضعشان بسیار وخیم بود. گفتم: «به وضعیت خبات برسید، حالش خوب نیست. من میتوانم خودم بیایم.» با همان وضعیت مسیرم را به سمت پناهگاه ادامه دادم. پس از کمی به یک ماشین تویوتای سفید رسیدم و سوار شدم تا به پناهگاه برسم. آنجا هلیکوپتر وآمبولانس هلالاحمر مستقربودند.
در چنین مواقعی باید یک گروه پشتیبان باشد تا به افراد آسیب دیده کمک کند. در یکی از آتشسوزیهای مریوان که بودم ماشینی فقط آب و نان میداد؛ اما در اینجا کمک دیر رسید. برای گرفتن حتی یک لیتر آب معدنی باید چندین بار داد و بیداد میکردیم. هلالاحمر قرارگاهی درست کرده بود که یکی از بچهها- مصطفی هوژابری- که او هم دچار سوختگی شده بود.
در آن حادثه پنج نفر دچار سوختگی شدید شدند: من، مصطفی و سه دوست عزیزمان که جانشان را از دست دادند. دوستانم با هلیکوپتر منتقل شدند و من و مصطفی با آمبولانس توسط آقای شافعی، مسئول آتشنشانی، به پایین آمدیم و سپس با آمبولانسهای ۱۱۵ به بیمارستان منتقل شدیم.
(هرازگاهی سعی میکردم وارد صحبتهای محسن شوم تا نفسی تازه کند. صدایش به سختی درمی آمد؛ گفت که به دلیل سوختگی تارهای صوتیاش آسیب دیده. احساس کردم باید راحت باشد و گاهی کمکش کنم تا کلمات و احساسش به آرامی خاطرات را مرور کند. سوختگی در این حد تنها آسیب جسمی نیست؛ روح و روان فرد را نیز تحتالشعاع قرار میدهد. قرارگرفتن در وسط چنین اتفاقات دلخراش و فاجعه باری، کابوسی وحشتناک است که سالها، شب و روز همراهشان خواهد ماند.)

در چند سال اخیر آتشسوزیها زیاد شده؛ به نظرت علت چیست؟
۹۵ درصد این آتشسوزیها خطای انسانی است. در منطقه زاگرس- که ما هم جزو آن هستیم- آتشسوزیها بهدلیل سهلانگاری و بیاعتنایی افراد به طبیعت رخ میدهد: از پرتکردن ظرف و بطریهای شیشهای و انداختن تهسیگارهای روشن تا رهاکردن ذغالهای گرم توسط افرادی که برای تفریح به طبیعت میروند. همچنین سوزاندن زمینهای کشاورزی که کنترل نمیشود و به دل طبیعت سرایت میکند.
بهجز به بچههایی که اشاره کردی، چه کسان دیگری آنجا بودند؟
بچههای منابع طبیعی از جمله آقای اولیایی و همکارشان آقای میرزایی و تعدادی دیگر ازهمکارانشان حضورداشتند؛ آنها دمندهام را ازم گرفتند و تعدادی عکس و فیلم از خودشان گرفتند تا نشان دهند در حال خاموشکردن آتش هستند.
نیروهای آتشنشانی وهلالاحمر نیز درمنطقه مستقر بودند.
وقتی آن حجم آتش را دیدی، اولین چیزی که به ذهنت رسید چه بود؟
در آن مواقع همیشه اولین چیزی که به ذهن میرسد، خاموشکردن سریع آتش است؛ البته حفظ جان خودمان در اولویت است، چون اینگونه آموزش دیدهایم. با تجهیز کردن خود و داشتن ابزار ضدحریق تلاش میکنیم میزان آسیب را به حداقل برسانیم. اینجا لازم است به مسئلهای اشاره کنم که در مرگ دوستان بیتأثیر نبوده؛ لباسهایی که آنها پوشیده بودند ضدحریق نبود. اگر لباس مشابه آنها را تن من هم بود، احتمالاً اکنون زنده نبودم. بیشترین درصد سوختگی دوستان بهخاطر لباسشان بود. ناگفته نماند که هیچیک از ما انتظار چنین گستردگیای از آتش را نداشتیم.
چهار روز قبل درمنطقه «دهرهسفته» آبیدرهم آتش خاموش کردیم که هرچند دامنه آن کم نبود، اما نه به بزرگی این آتش؛ آنجا با تجهیزات اندک آتش را خاموش کردیم.
آیا حواشی یا صحبتهای غیرواقعی در مورد آن حادثه شنیدهای که لازم باشد به آن اشاره کنی؟
بله، موارد زیادی هست. مثلاً کسی روایت غیرواقعی ازشیهدان- چیاکو وحمید- گفته؛ که چیاکو سوختگی اندکی داشته و برای نجات جان حمید داخل آتش برگشته و بههمین دلیل جانش را ازدست داده است. بهصراحت میگویم چنین اتفاقی نیفتاده بود. رد روایتهای دروغ چیزی ازشجاعت دوستانم کم نمیکند؛ برعکس، شجاعتشان را ملموستر و واقعیتر نشان میدهد. سوختن بدن انسان مثل هیچ اتفاق دیگری نیست؛ کافی است بند انگشت انسان بسوزد تا ناخودآگاه تنها بهفکر سردکردن آن قسمت و کاهش درد باشد. و دربارهی من هم دروغ گفته بودند که من برگشتم داخل آتش تا خبات را نجات دهم - اینها خیالبافی و دروغ است. روایتهای دروغ در چنین رویدادهایی نهتنها منفعتی برای کسی ندارد، بلکه عواقب مضری هم دارد.
به نظرت کسانی که چنین شایعاتی درست می کنند، شناختی از آتشسوزی در این حد گسترده دارند؟
قطعاً نه. از قدیم گفتهاند آب و آتش امان نمیدهند؛ در این موارد قهرمانبازی جواب نمیدهد. منظور من این نیست که در موقعیتهای عادی و آسیبدیدگی خانهی همسایه به کمک نرویم؛ باید مثل یک انسان عادی تا آنجا که ممکن است و با حفظ ایمنی به کمک برویم. برای ما قهرمان کسی است که جان خود را حفظ میکند و با همان ایمنی به مهار و خاموشکردن آتش کمک میکند.
آیا تاکنون لحظهای فکر کردهای که ممکن است در چنین حوادثی جانت را از دست بدهی؟
مرگ ممکن است هر لحظه و هرجا پیش بیآید؛ باورمن و دوستانم این است که ممکنه از هرآتشسوزی برنگردیم. حتی این را به خانوادهام گفتهام. آتش شوخیبردار نیست؛ در کمترین حالت ممکن است دچارخفگی شویم. و بارها این اتفاق افتاده و فقط شانس آوردهایم زنده ماندهایم.
در آن لحظه که آن آتش بزرگ به سمتت آمد، چه تصویری جلوی چشمات ظاهر شد؟ فکر کردی دیگر راه برگشتی نیست؟
تصویر پسرم. وقتی که از خانه خارج شدم پسرم در خانه بود. در آن لحظه تصویرش جلوی چشمم آمد. اون روز حدس میزدم برایم اتفاقی میافتد. وقتی در آتش گیر افتادم و راه فرارم بسته شد، گفتم: «خدایا، جز تو کسی نیست که نجاتم دهد.» روی خاک دراز کشیدم. وقتی حس کردم زبانههای آتش از روی بدنم عبور کرده، گفتم: «خدایا شکر زنده ماندم.» بعد بهصورت معجزهآسا آسمان بالای سرم روشن شد؛ هیچ دودی نماند و آتش فرو نشست. باورش سخت است، اما حدود ۱۵۰ هکتار زمین انگار در کمتر از ۳۰ ثانیه تبدیل به کپهای خاکستر شد. هنوز برای خودم هم باورکردنی نیست که زنده ماندهام؛ فکر میکنم فرصتی دوباره برای زندگی به من داده شده است.
در مورد آن روز بیشتر برایم بگو؟
آن روز بسیار دردناک بود. هیچوقت فکر نمیکردم دوستان نزدیکم - خبات و حمید- چنین سرنوشتی داشته باشند. ما دوستی عمیقی با هم داشتیم. اگر راجع به این بچهها تحقیق کنید، میفهمید چقدر انسانهای خوبی بودند. حتی –چیاکو- که متاسفانه من از قبل او را نمیشناختم. همهی این بچهها دلشان برای آب و خاکشان میتپید؛ جانشان را برای این راه گذاشتند. این جوانان درستکار بودند.

اگر مشکلی نداری در مورد دورهی بستری و بیمارستان صحبت کنیم؛ چند درصد سوختگی داشتی؟
نه مشکلی نیست، در پرونده پزشکیام ۶۰ درصد سوختگی قید شده است. ۳۳ روز در بیمارستان بستری بودم. فقط ۱۵ روز در کُما بودم و ۱۸ روز در آیسییو بخش سوختگی بیمارستان کوثر گذراندم. در آن مدت دوستان خوبی پیدا کردم، اما درد دورهی بستری کشنده بود؛ هر روز ۶ میلیگرم مورفین بهم تزریق میشد. پزشکان گفتند اگر این روند ادامه یابد ممکن متادونی بشم. دستانم حدود ۹۰ درصد سوخت. پاهایم نیز دچار سوختگی شدیدی شد.
ولی دردناکتر ازهمهی اینها، وابسته بودن به کمک دیگران برای کارهای روزمره بودم؛ حتی برای رفتن به دستشویی نیاز به کمک داشتم. وضعیت روحیام کاملاً بههم ریخته بود؛ گاهی آرزوی مرگ میکردم. وقتی کمی بهبود یافتم، سعی میکردم کمترغذا بخورم تا مجبورنباشم به دستشویی بروم؛ چون این گونه وابسته بودن به دیگران برایم عذابآور بود. هرگاه همسرم کمکم میکرد، گریهام میگرفت که به این وضع افتادهام.
حال که بحث بستری شدن مطرح شده، لازم است از کادر درمان و خدمات بیمارستان تشکر کنم؛ درطول مدت بستری، همه - از کادر خدمات تا پرستاران و پزشکان- با تمام وجود سنگ تمام گذاشتند. میخواهم از دکتر ماجدی، رئیس بیمارستان کوثر و دکتر فرهنگ صفرنژاد بهصورت ویژه تشکر کنم. که در تمام طول بستریام به بهترین شکل از من مراقبت کردند. افراد دیگری هم بودند؛ مثلاً کاک سیامک از کادر خدماتی بیمارستان که میدانست من به موسیقی و آوازعلاقه دارم، ساز نرمنیاش را آورد و گفت: «دوست دارم برایمان آواز بخوانی.» این محبتها تا حد زیادی روحیهام را بازیابی کرد — آیا چنین محبتهایی فراموش میشوند؟
در آن لحظات سخت چه کسانی کنارت بودند؟
کادر درمان در بهبود روحی و جسمیام نقش بزرگی داشتند. اسامیای که الآن به یاد دارم عبارتاند از: کاک صلاح، کاک شاهد، خانم رحیمی، خانم مشیرپناهی، خانم زارعی و کاک سینا. البته افراد زیادی بودند که نامشان را به یاد ندارم، و انصاف نیست زحماتشان را نادیده بگیرم؛ همه ما را مثل اعضای خانواده خود میدانستند و واقعاً جای تقدیر دارند.
چه وقت و کجا خبر مرگ دوستانت را شنیدی؟
هجدهمین روز بستری خبر را شنیدم. ۱۵ روز اول در کُما بودم و اصلاً در این دنیا نبودم. بعد از آن پیگیر وضعیت دوستان شدم و گفتند حالشان خوب است و در طبقهی ۶ بستریاند. گفتم چرا طبقهی ۶؟ مگر نمیگویید حالشان خوب است، پس چرا کنار هم نیستیم؟ کسی جوابم رو نداد. دل نگران شدم. روز بعد که دکتر صفرنژاد برای معاینه آمد، از او پرسیدم: «دکترحال دوستانم چطور است؟» دکتر پاسخ داد: «خوبند.» قانع نشدم و یکدفعه گفتم: «دکتر، دوستانم فوت کردند؟» دکتر کنارم ایستاد و وقتی پرسیدم، متوجه اشک در چشمهایش شدم. مکثی طولانی بین ما گذشت و او با غم و اندوهی گفت: «یکی بعد از دیگری فوت کردند.» شنیدن این خبرحالم را خراب کرد. یعنی حمید رفت؟ من با حمید ارتباط خانوادگی داشتم؛ ده سال قبل از آن که حمید را بشناسم، با پدرش دوست بودم. درد عمیقی در درونم نشست کرد. ما میدانستیم ممکن است روزی چنین اتفاقی بیفتد، اما پذیرش آن درعمل بسیارسخت بود. در یک روز اتفاق سه نفر از پاکترین جوانان شهرم اینگونه از دنیا رفتند.

آیا برخورد یا رفتار خاصی از مردم یا مسئولان یادته که آزارت داده یا برعکس، تأثیر خوبی گذاشته باشد؟
ناکارآمدی مسئولان شهر تقریباً به یک امرعادی تبدیل شده است. بهسختی میشود مدیری دلسوز درشهر واستان پیدا کرد. یکی از دلایلم همین واکنش دیر یا نامناسب آنان نسبت به حوادثی است که در جامعه رخ میدهد. مسئولان باید همیشه یک قدم جلوتر از اتفاقات باشند. هنوز پایگاه اطفای حریق درآبیدر وجود ندارد؛ درحالی که در الوند استان همدان امکانات اطفای حریق فراهم است.
از مردم هم باید بگویم موارد بسیار دردناکی دیدم: در روز حادثه و در جنگی نابرابر با آتش، عدهای با موبایل و دوربین درحال فیلم گرفتن بودند وهیچ قدمی برای کمک برنداشتند. برایم سؤال بود؛ فیلم گرفتن مهم است یا نجات جان انسانها؟ بسیاری از آنها آشنا و حتی دوستان ما بودند. حالا عکس زندهیادان را استوری میکنند و مینویسند: «آخ رفیق، کاش من جای تو مرده بودم.» به صراحت میگویم آن ادعاها و این آهها دروغ است؛ آن افراد آنجا بودند که ماها جزغاله شدیم، ولی دست از فیلم گرفتن برنداشتند. اعتقاد من این است که ادعا وعمل باید همراستا باشند. اگر به محیط زیستمان اهمیت میدهیم، حداقل آشغال نریزیم و طبیعت را آلوده نکنیم.
اکنون زندگیات چگونه میگذرد؟
به سختی. از روزی که از بیمارستان ترخیص شدم، برای ادامه درمان حدود ۱۵۰ میلیون تومان از جیب هزینه کردهام و ۶۰۰ میلیون تومان هم چکهایم برگشت خوردهاند.
هیچکس کمکت نکرد؟
نه.
در بیمارستان هزینهای پرداخت کردی؟
نه. طبق قانون برای حوادث غیرمترقبه هزینه درمان رایگان است؛ مشکل من هزینههای پس ازبیمارستان است که بردوش من سنگینی میکند.
اگر آتشسوزی دیگری پیش بیاید، دوباره حاضری برای مهار و خاموشکردن آن اقدام کنی؟
بارها گفتهام: اگرهزاران بار آتش بگیرد و بند به بند بدنم بسوزد، اگر نفسی باقی باشد بازهم برای حفاظت از طبیعت واین آب وخاک پیشقدم میشوم.
اصلا چی شد که به طبیعت علاقهمند شدی؟ در چند سالگی این حس در تو شکل گرفت؟
کاک مورتزا، من ذاتاً طبیعت را دوست دارم و بر این باورم که وقتی کسی چیزی را دوست دارد، باید از آن مراقبت کند. حتی نسبت به حیوانات هم این حس را دارم. خاطرهای از کودکی دارم: کلاس سوم دبستان بودم خواستم یک یاکریم(قُمری) را بهطریق نادرست بگیرم درعالم نادانی بچگی کشتمش. بخاطر کشتن اون پرنده که عمدی نبود کتک مفصلی خوردم. از آن زمان به بعد به هیچ حیوانی آسیب نرساندهام.
بهطورجدی و مستمر حدود ده سال است که درحوزه محیط زیست و حمایت ازحیوانات فعالیت دارم ولی بازهم فکرمیکنم هم من وهم دیگر دوستان به آموزش و تجربهی بیشتری نیازداریم.
(در این لحظه قریحهی محسن گُل کرد و نشان داد اهل شعر ومطالعه است؛ شعری به زبان کوردی از استاد مفتی پنجوینی خواند؛ لحن صدایش سوز خاصی داشت و احساس او در خوانش، زیبایی شعر را دوچندان کرد.)
بعد از این تجربه سخت و تلخ، اگر بخواهی پیامی به دیگران بدهی، چه میگویی؟
سخنم بیشتر با کسانی است که تازه وارد این عرصه میشوند، بهویژه جوانان: نگذارید احساسات برعقل و منطقتان غلبه کند. هرگاه خواستید در این راه قدم بگذارید، از تجارب کسانی امثال من که بارها درمهارآتش حضورداشتهام و دچارسوختگی شده استفاده کنید. دوست دارم دیگران ازم بپرسند: «چطور تو با ۶۰ درصد سوختگی هنوز زندهای؟ یا چرا برخی از دوستانم سوختگی بیشتری پیدا کردند؟» ما در ده سال اخیر به اندازه کافی تاوان دادهایم و تجربه کسب کردهایم تا دیگر جان جوانانمان بهراحتی از دست نرود. جامعهی ما دیگر توان چنین مصیبتهایی را ندارد. حفظ جان خود باید در اولویت باشد، هرچند به سرنوشت و قسمت هم اعتقاد دارم؛ معتقدم اگرخدا بخواهد، به راحتی از جان مخلوقاتش محافظت میکند. همچنین پیشنهاد میکنم درخصوص محیط زیست مناطق بومی خود اطلاعات کافی بدست بیارید؛ آتشسوزی درمناطق مختلف با توجه به جغرافیا و پوشش گیاهی تفاوت زیادی دارد.
کلام آخر؛ پیامی برای مردم و خانوادههایی که عزیزانشان را از دست دادهاند.
به خانوادههای عزیزی که فرزندانشان را در این راه از دست دادهاند میگویم: من را پسر خودتان بدانید؛ من را همانند حمید، خبات یا چیاکو بدانید. بدون شک نمیتوانم جای خالی آنها را پر کنم؛ میدانم من رنگ و بوی بچههایشان را ندارم، اما خودم را عضوی از خانوادهی آنها میدانم و به اندازه والدینم دوستشان دارم. وقتی بعدها شنیدم مقابل بیمارستان چه رنجی در مرگ فرزندانشان کشیدند، وجودم سرشار ازغم و اندوه شد؛ نمیتوانم خودم را ازهمدردی با آنها جدا بدانم. امیدوارم مردم بیش از گذشته نسبت به این خانوادهها احساس مسؤولیت کنند و آنها را درغم نبود فرزندانشان تنها نگذارند.
*حمید مرادی - خبات امینی- چیاکو یوسفی نژاد

محسن و دو نفر از فعالان زیست محیطی
پربیننده ترین
- ● جادوی کلام در گل و سیمان؛ روایت خالق مجسمههای سفید، هادی ضیالدینی
- ● مرگ و زندگی در آتش آبیدر: بازماندهای که در چشمان مرگ نگریست
- ● فروپاشی پدرسالاری در نگاه جامعهشناسانه
- ● جنگ قدرت در میدان زبان – نبردی جهانی، بیصدا اما ویرانگر
- ● زندگی و هنر یک ویلون نواز سنندجی
- ● سنندج در گره زمان و مکان؛ از مدیریت نابینا تا شورای خوابآلود
- ● توسعهی کردستان در ترازوی گفتوگو و شفافیت، وعده یا واقعیت؟
- ● یادگارهای مستطیل سبز؛ بهانهای برای واکاوی جاماندگیِ فوتبال کردستان
- ● زنِ خوب یا جهانِ بد؟ تحلیل شخصیتهای نمایشنامهای که فضیلت را در تنگنا میگذارد
- ● حقوق توانیابان در سنندج همچنان نادیده گرفته میشود
- ● ۱۲۳ در دیواندره؛ تیمی کوچک با بار بزرگِ مداخله در بحرانهای اورژانسی
- ● نظام پزشکی: دوربین دراتاقهای عمل الزامی میشود
- ● حلقههای مفقوده توسعه فرهنگی در منطقه اورامانات
- ● «پاریزهر» سنندج طوفانی شد؛ پیروزی قاطع ۴ بر ۱ و پایان نیمفصل
- ● کردستان و ضرورت اجماع نخبگانی؛ بازخوانی یک نیاز فراموششده در مسیر توسعه
آخرین اخبار
- ● سنندج در گره زمان و مکان؛ از مدیریت نابینا تا شورای خوابآلود
- ● تأخیر در پرداخت مطالبات سلامت؛ تعرفهها بیاثر و هزینه بیماران بیشتر میشود/ بررسی علل عدم اجرای ماده ۳۸ قانون در دستور کار سازمان بازرسی قرار می گیرد
- ● ۱۲۳ در دیواندره؛ تیمی کوچک با بار بزرگِ مداخله در بحرانهای اورژانسی
- ● حلقههای مفقوده توسعه فرهنگی در منطقه اورامانات
- ● حقوق توانیابان در سنندج همچنان نادیده گرفته میشود
- ● زنِ خوب یا جهانِ بد؟ تحلیل شخصیتهای نمایشنامهای که فضیلت را در تنگنا میگذارد
- ● «پاریزهر» سنندج طوفانی شد؛ پیروزی قاطع ۴ بر ۱ و پایان نیمفصل
- ● آتش هیرکانی چالوس همچنان در جریان است
- ● یادگارهای مستطیل سبز؛ بهانهای برای واکاوی جاماندگیِ فوتبال کردستان
- ● پ.ک.ک از منطقه راهبردی زاب خارج شد
- ● نظام پزشکی: دوربین دراتاقهای عمل الزامی میشود
- ● مرگ و زندگی در آتش آبیدر: بازماندهای که در چشمان مرگ نگریست
- ● کردستان و ضرورت اجماع نخبگانی؛ بازخوانی یک نیاز فراموششده در مسیر توسعه
- ● زندگی و هنر یک ویلون نواز سنندجی
- ● فروپاشی پدرسالاری در نگاه جامعهشناسانه