شیر آبیدر برخاست: پهلوان نادر تخت قاجار را در امانیّه لرزاند!
(بخش دوم و پایانی)
بقلم : شادروان سید صالح سیدالشهدایی
بیآنکه شعله آتشی خرمن گه شبانگاهانم را برافروزد، سالیان دراز در بیغوله زمان به دنبال خاطرههای سرگردان بودهام. عمری را بیآذرخش در گذر عمر طوفان زده گذراندم و به گذشتهها اندیشیدم، در یک روز تابستانی در یک قرن و نیم پیش، در شبی که آسمان حقیقت سنندج شهاب باران بود و ستارگان چون خنجری که زمین را نشانه گرفته بودند. مردم سنندج به فردا چشم دوخته بودند، فردای روزیکه غنچهها بر شاخههای اقاقیا باغ امانیه خود را در نسیم باد رها کرده بودند تا عطر خویش را به مردم ارزانی بخشند، در چنین هنگامهای مردم سنندج به هم آمدند و خروشیدند تا شاهد نخستین زورآزمایی تاریخساز کردستان باشند. فوج فوج گنجشکها و سارها همهمهای به پا کرده بودند و در تابش خورشید از شاخهای به شاخهای در پرواز بودند، نادر در چشمه جاودانگی عظامیّه وضو ساخت و به درگاه خالق بینیاز به سجده رفت، بعد از نیایش به آبیدر نگریست، آبیدر چون دایهای مهربان پیشه سنندج را در آغوش گرفته و سنندج با اطمینان تکیه بر آبیدر داده، آبیدر قرص و پابرجا سنندج را پاسدار است، آبیدر امروز میزبان پهلوان نادر سنندجی است. نادر پشت گرم به دعاهای مادر بود. مادر نادر چون راهبهای مقدس از لالایی اسطورهها سخن میگفت، مادر نادر داستان آسیه و مریم را میدانست و از تقدس آنان داستانها گفته بود. مادرش از کُرک پشم گوسفند شال اجابت و نجابت برای نادر دوخته بود تا که حافظ جانش باشد و پدرش هر صبح پیش از اذان صبح در خروسخوان به نیایش میپرداخت و در سیاهچادر عصمت برای نادر دعا میکرد و امروز نادر کردستانی که در نیکنامی شُهره شهر بود باید با پهلوان پایتخت نبرد کند و با اتکای نیایشهای پدر و مادر ،آرزو داشت به مردم سنندج شادی ببخشد، از ته دل آهی برکشید و گفت خدایا با خضوع و خشوع آمدم نه بهر خود نمایی بل بهر سربلندی همشهریانم.
چنین گفت فرزانهای کم سواد به فرزند چون پهلوانش جواد
که اَندر جوانی قوی تن بُدَم ببازو ستبری چو آهن بُدَم
به میل و کَباده نَبُد همچو مَن در آن روزگاران دِگر چَرخ زَن
قَضا را پدر دید روزی مرا که بُد زورخانه مرا چون سَرا
بگفتا زآئین مردان راد ز پندار و کردار و گفتارِ شاد
بگو تا چه داری دلیرِ جوان که صورت به سیرت بُوَد پهلوان
بگفتم شنیدم حکایت بَسی که نابِخردی را نزیبد کسی
ز نام آورانِ قدیم و جدید ندیدم کسی را که زحمت ندید
تو خود رادمردی و نیکوسِرِشت بگو بذرِ مَردانگی را که کِشت
چگونه است کردارِ مَردانگی چگونه است فرهنگ و فَرزانگی
پدر دست بر ریش مالید و گفت شنیدستی از نادر شیر جُفت؟
همان پهلوان نادرِ نامدار ! که افسانه ها شد از او یادگار
ندانم چگونه ز مادر بزاد پدر یا که استاد درسش بداد
شنیدم به حرفه بُدی کَلّه پز بِهنگام کُشتی نخواندی رَجَز
همه روزه آب کله پاچه را که بی مُشتری مانده بودی ورا
پُر از نان نمودی و خوردی تمیز جُز این راه وی را نبودی گریز
تهی دستیَش شُهره عام بود ولی به همت مرد خوش نام بود
شنیدم ز دربار قاجاریان بیامد امیری شَوَد حُکمران
به باغ اَمانیّه کردی ورود وَرا باغ سرسبز خُوش می نمود
چو خرگاه و خیمه به پا کرده شُد بساط شَعَف در سرآپرده شُد
بگفتی که زورآزمایان چند بِکُشتی درآیند بی قَید و بَند
به دربار او پهلوانی عَجَم نبودش ز رستم به اندام کم
قَوی هیکَل و تیز همچون پلنگ چو سُهراب خوش باور و تیز چَنگ
به دربار شَه شاد و سَرمَست بود چو بر پهلوانان زَبردست بود
بپرسید حاکم زاطرافیان بُوَد در سنندج، اگر پهلوان
بیاید به دربار ما در زمان فراهم نماییم روزی جَوان
به میدان کُشتی چراغان کنیم در آن روز آذوقه اَرزان کنیم
ز اَعیان شهرِ سنندج کسی سوی نادر آمد به دِلواپَسی
که ای پهلوانِ فروتَن صفت تُرا خواسته صاحب جاه و تخت
بیا و بمیدان زورآزمای که قُوَّت فُزونت دهد مَر خُدای
زِ جَمعِ یَلان تو سَرو سَروری نظر پاک و خوش ذات و زور آوری
چو در گود ، پای یَلی می نهی بنام خداوند دل می نهی
ببوسی کف زورخانه بِدل که از خاکی و بازگردی به گِل
تَواضُع تُرا تاج بر سَر بُوَد تُرا نیکنامیت اَفسر بُوَد
بیا پَنجه در پنجه ی شیر نِه قوی بازوان را بتَدبیر نِه
چو نادر سُخن ها به نیکی شنید در او حالتی خوش بیامد پدید
نِگاهی به دیگِ پُر از کلّه کرد نِگاهی دگر بَر سَرِ قُلّه کرد
همان قُلّه ی کوه آبیدرش که باغ اَمانیّه بُد در بَرَش
ببالا ، سَرِ قُلّه ی سرفراز بپایین دلِ نادرِ پرنیاز
بباغ اَمانیّه کُردِ جوان بدکانِ نادر تنی پُر توان
به عادات مردان نیکو نهاد به فرزانگی دیده برهم نهاد
تاکه خویشتن یابد و راه را نَریزد بِهَم دانه و کاه را
در آن حالت خَلسه و بررسی چِها گفت با خود نداند کسی
چو دیده ز دنیایِ دل بازکرد به قاصد سخن گفتن آغاز کرد
که آیم بِه کُشتی ، نَه بَهرِ اَمیر و یا پهلوانش چو غُرّنده شیر
تن از بَهرِ مردم نمودم قوی بُریده نِیَم چون نَیِ مَثنَوی
نَفیرم نه بانگِ شکایت کُنَد ز آزادگی ها حکایت کُنَد
در این شهر مَردان پُر افتخار توانم شُمارَم بَرایت هزار
اگر قُرعه¬ی فال بر من فتاد سنندج اَمانت بِدَستم نهاد
زِ فَرمانِ مَردُم نَپیچَد سَرَم وَفا را قبایی نِگر دَر بَرَم
بِباغ اَمانیّه بینی مَرا خدا اگر دهد عُمر در این سَرا
بِبَخشید باید که آتش کنم به جوش آورم دیگ و دل خوش کنم
که از نیَّتِ خَیر و بَخت شما فروشم همه کله و پاچه را
سحرگاه جمعه چو بانگِ خروس به خورشید گفتی که ای نَو عروس
درآ از پَسِ پَردة تیرگی به نادر فشان پرتوِ چیرگی
ز خورشیدِ خاور طُلوعی جدید در آن روزِ فَرخُنده آمد پدید
چو خندان رُخ روز گسترده شُد دو دست جوانمرد در چشمه شُد
وضو تازه کرد و دو رکعت نماز بدرگاه بی چون و دانای راز
که ای مالکِ یَومِ دین و نَمیر در این راه باریک دستم بگیر
که دَست تو بالاترین است و بَس هزاران چو نادر شَوَد خار و خَس
ز اَنعَمتَ بَر شهر شادی بده بِنادر در این رزم یاری بده
نِیَم در پَیِ خَلعَت و اِفتخار نخواهم سنندج شَود پَست و خوار
سکویی مُجَلَل درآنسویِ باغ مُزَیَّن به دَه قالی و صد چراغ
بیک گوشه تختی ز بَهرِ اَمیر به کُنجی دِگَر مُرشِدی جایگیر
به یک سو جوانی پُر از مُدعا به سویِ دگر نادرِ با خُدا
یکی بند بر بازو از شاه داشت دگر دل به اَلطاف الّله داشت
چو حاکم به تخت عمارت نشست به رسم اجازت تَکان داد دست
بکوبید بَر ضَربِ مُرشِد چنان که لرزید پشتِ دوتا پهلوان
سپس شعرخوانیش آغاز شد به نام خدایش زبان باز شد
به خَتمِ رِسالَت سلامی بداد زِ اَندرزِ مردان پیامی بداد
مَیازار مُور و مَیازار دِل به نخوت مکُن روی مردان خجل
قوی دار بازو که تا بَر کَنی زِدل ریشة نِفرت و دشمنی
توای پیلتَن پهلوانِ بنام مَشَو نَفس اَمّاره را چون غلام
کنون گر که باید بکُشتی شوی به حکم قضا بَر دُرُشتی شوی
مکن حیله با پهلوانِ دگر که بیند تُرا خالقِ دادگر
بمیدان کُشتی دو مردِ دلیر بهِم درفتاده چو غُرنده شیر
یکی از تکبّر بخواندی رَجَز به من خوار باشد که با کلّه پز
درآویزم و نَردِ کُشتی زَنم به یک فَن تُرا با دُرشتی زنم
به خاک آورم پشتت ای تیرهبخت کشانم ترا تا به نزدیک تخت
که شاه و امیران بخواری ترا ببینند و مردم بزاری ترا
هراسید نادر از این جمله ها تکانی زد و کرد خود را رها
نِگاهی به همشهریانش نمود تو گوئی که روحی در آنها نَبود
ز تَشویش و حال پریشان خَلق بر او شرمساری فتادی چو دَلق
چه باید کُند اندرین رزمگاه به بند افکند، یا درآرد ز چاه
زِ اندرز مُرشد دمی یاد کرد میازار مور و دل هیچ مرد
کنون روبرویش یَلی رزمخواه به اطراف میدان هزاران نگاه
خدایا به نادر جوابی بده به او قدرت انتخابی بده
نخواهم که رُخسارِ این پهلوان شود زرد در مَحضَر مردمان
در این دَم حریفش بدو حمله کرد نه با راستی بلکه با حیله کرد
دو زانوی نادر بخاک اوفتاد تو گویی که خوشه ز تاک اوفتاد
بجوشید و غُرّید مردِ دگر ندارد سنندج یلی با هُنر !؟
بیاید بمیدان ما یکدمی که این کلّه پز را بُوَد مَرهَمی!
شنیدند مردم که اِیّاکَ گفت سپس نَستَعین را بدان کرد جُفت
بپاخاست نادر چو شیر ژیان بینداخت پنجه برآن پهلوان
کمر را گرفت و بسختی فشرد ورا برگرفت و چو رَختی ببُرد
به نزدیک تخت امیر جوان سرازیر کردش چُو مَشکِ رَوان
چو خود درخطر دید آن نوجوان بهرسو زدی دست از ترسِ جان
بناگه به پهلویِ تختِ امیر دو دستی بچسبید اُفتاده شیر
بدو گفت نادر که ای پهلوان رها کن دو دستت، تَختِ کَلان
و گرنه تُرا با سریرو امیر ببالا سرآرم چو دیگِ خَمیر
کشانید او را بهمراهِ تخت بلرزید در دل شَهِ نیک بخت
بنادر چنین گفت شاهِ جوان نکُن کُرده با قامت پهلوان
مریزاد دست توانای مَرد به مَردانگی چاره کن این نَبَرد
رها کرد نادر سَریرِ اَمیر بیفتاد در جای مردِ حقیر
نمالید برخاک پشتِ حریف که خوش داشت اندرز پیر لطیف
«به نخوت مکن روی مردان خجِل» بِکَن ریشه ی دشمنی رازِ دِل
هیاهوی شادی ز همشهریان ز کُرد و عَجَم، رفت تا آسمان
یکی گفت شاه طریقت ورا ببازو گرفت و قوی کرد پا
یکی گفت قُوَّت در آن کله هاست یکی آفرین گفت بر دوغ و ماست
یکی گفت با زن نخوابیده است ز نیروی مردی نَکاهیده است
یکی غیرت کُردیَش یاد کرد یکی گفت قلبِ مرا شاد کرد
یکی گفت حتما به او می دَهند زر و سیم و خلعت نه یک، بلکه چَند
یکی رَشک بُرد و دِگر شَک نمود یکی ساخت روُیه، دِگَر حَک نمود
به اندازه فهم خود هر کسی از آن ماجرا گفت صُحبت بَسی
در آن هایهوی و فراوان سخن شنیدند مردم که شیپور زَن
به پیروزیِ نادر پهلوان دَمیدی به شیپور و کردی عیان
که نادر رود پای تخت امیر بگیرد از او خلعتِ بی نظیر
به رَسمِ زمانه ز سیم و زِ زر به نادر، همی داد والاگُهر
چو اَنبان نَبُد هَمرهِ پهلوان شتابان نهادی همه در دهان
ز حجم دهانش عَجب کرد شاه بدو گفت ای نادرِ بی پناه
کُلاهَت کُجایست تا پُر کنم به بازوی تو بَند پُر دُرکنم
مبادا خوری سِکة سیم و زر که از ما بگیری کَمی بیشتر
از این نکته، نادر برآشفته شد تنش دردمند و روان خسته شد
اشارت نمودی به همشهریان کلاهی طلب کرد از این و آن
کُله را چو بگرفت از دوستان فروریخت آنچه بُدش در دهان
لبالب کُله را پر از سیم و زر نمود و بِحُرمت بخواباند سَر
شِگفتَش بیامد امیر کَلان که این چاه بیژن بُوَد یا دهان
که جا داده در خود متاعی ثَمین ز پیشینیان کس ندیده چنین
بگفتند مردم که چون پهلوان به قصد سنندج به رَه شد روان
زِ راهِ عِظامیّه آمد فرود ورا سایة بید خوش می نمود
قطاری درخت و دو بید جوان خنک آب چشمه به جویش روان
قد افراشته گردوئی کهنه سال خبر دادی از قصّه سام و زال
به گُلهای پونه صَبا بُدوزان فرح بخش دلهای پیر و جوان
همین باغ کوچک عظامیّه بود که صاحب دلان را نظامیّه بود
بِهر گوشه اش یادگار دلی نزیبد خِرد پیشه را کاهلی
بیامد بزیر درختِ کُهن نِگه کرد بر شاخ آن پیلتن
بِهر شاخه صد گردوی تابناک نه از باد و باران غَمین نه ز خاک
ولیکن چو روز تفاوت رسد زمان کَمال و سَخاوت رسد
نَمانَد یکی گردکان بَر درخت بود پخته ها را رَهِ خام سَخت
بدوران خامی تکبُّر کنی کُلَه راز گردوی غم پَر کُنی
رها کن ز خود گردکان زرین که تا راه یابی به عِلم¬الیقین
چنین شد که نادر کُلَه باز کرد به بخشایش سکه آغاز کرد
به مردم همی داد از آنچه بود میان کُلاهی که پُر کرده بود
که نادر درخت است و زَرِ گردکان به گِردو نَبالَند صاحبدلان
چو بَر چشمة باغ جَنت رسید نسیمِ قناعت به او بَردَمید
کُله خالی و راهِدکّان به پیش نمانده ز خِلعت یکی سکّه بیش
چو بر صَحنِ مسجد قدم بَر نِهاد همان سکه را هم به درویش داد
چنین بود آئینِ مردانگی چنین بود فرهنگ فرزانگی
شنیدم چو جانش به آخر رسید زِ تَن روحِ پاکش به ماوی پرید
نَبودش تَمول و یا خانه ای به اِحسان کَفَن داد همسایه¬ای
ندانم که گورش کجا کرده اند تن بی روانش کجا برده اند
ولی داستانش به دلهایِ ماست بَر او رَحمت حق هزاران رواست
نگویم چنان کن که نادر نمود و یا راهِ من بهترین راه بود
بگویم بیندیش فرزانه وار مَسوزان پَرِ خویش پروانه وار
که شمع از برایِ تو افروخته که تا راه بینی ، نه خود سوخته
چو هر دوره رسمی دِگر را سِزَد گُزین کُن هرآنچه پذیرد خِرد
ببین و گرمین کنرَه و رایِ خویش مکن بَند سُنت سَرو پایِ خویش
ترا پهلوانی به بینش بُوَد کمال بشر در گزینش بُوَد
پربیننده ترین
- ● جادوی کلام در گل و سیمان؛ روایت خالق مجسمههای سفید، هادی ضیالدینی
- ● مرگ و زندگی در آتش آبیدر: بازماندهای که در چشمان مرگ نگریست
- ● فروپاشی پدرسالاری در نگاه جامعهشناسانه
- ● جنگ قدرت در میدان زبان – نبردی جهانی، بیصدا اما ویرانگر
- ● زندگی و هنر یک ویلون نواز سنندجی
- ● سنندج در گره زمان و مکان؛ از مدیریت نابینا تا شورای خوابآلود
- ● توسعهی کردستان در ترازوی گفتوگو و شفافیت، وعده یا واقعیت؟
- ● یادگارهای مستطیل سبز؛ بهانهای برای واکاوی جاماندگیِ فوتبال کردستان
- ● زنِ خوب یا جهانِ بد؟ تحلیل شخصیتهای نمایشنامهای که فضیلت را در تنگنا میگذارد
- ● حقوق توانیابان در سنندج همچنان نادیده گرفته میشود
- ● ۱۲۳ در دیواندره؛ تیمی کوچک با بار بزرگِ مداخله در بحرانهای اورژانسی
- ● نظام پزشکی: دوربین دراتاقهای عمل الزامی میشود
- ● حلقههای مفقوده توسعه فرهنگی در منطقه اورامانات
- ● «پاریزهر» سنندج طوفانی شد؛ پیروزی قاطع ۴ بر ۱ و پایان نیمفصل
- ● کردستان و ضرورت اجماع نخبگانی؛ بازخوانی یک نیاز فراموششده در مسیر توسعه
آخرین اخبار
- ● سنندج در گره زمان و مکان؛ از مدیریت نابینا تا شورای خوابآلود
- ● تأخیر در پرداخت مطالبات سلامت؛ تعرفهها بیاثر و هزینه بیماران بیشتر میشود/ بررسی علل عدم اجرای ماده ۳۸ قانون در دستور کار سازمان بازرسی قرار می گیرد
- ● ۱۲۳ در دیواندره؛ تیمی کوچک با بار بزرگِ مداخله در بحرانهای اورژانسی
- ● حلقههای مفقوده توسعه فرهنگی در منطقه اورامانات
- ● حقوق توانیابان در سنندج همچنان نادیده گرفته میشود
- ● زنِ خوب یا جهانِ بد؟ تحلیل شخصیتهای نمایشنامهای که فضیلت را در تنگنا میگذارد
- ● «پاریزهر» سنندج طوفانی شد؛ پیروزی قاطع ۴ بر ۱ و پایان نیمفصل
- ● آتش هیرکانی چالوس همچنان در جریان است
- ● یادگارهای مستطیل سبز؛ بهانهای برای واکاوی جاماندگیِ فوتبال کردستان
- ● پ.ک.ک از منطقه راهبردی زاب خارج شد
- ● نظام پزشکی: دوربین دراتاقهای عمل الزامی میشود
- ● مرگ و زندگی در آتش آبیدر: بازماندهای که در چشمان مرگ نگریست
- ● کردستان و ضرورت اجماع نخبگانی؛ بازخوانی یک نیاز فراموششده در مسیر توسعه
- ● زندگی و هنر یک ویلون نواز سنندجی
- ● فروپاشی پدرسالاری در نگاه جامعهشناسانه